از «میتوانم» و «میارزم» تا «میسازیم»/ بخش اول
علی حسینی* این یادداشت دربارهی دو جملهی ساده است که اگر در جانِ یک شهر جا بگیرد، راه باز میشود: «میتوانم» و «میارزم». اولی، قوتِ دست؛ دومی، قدرِ دل. یکی بیدیگری میلنگد؛ مثل دو لَنگهی دری که با نیمهدیگرش معنا میگیرد.
در مقیاس لرستان—و نزدیکتر، بروجرد—سالهاست نشانههایی میبینیم که میگوید این دو جمله در بعضی ساحتها کمرمق شدهاند. گاهی بلدیم، اما جراتِ شروع نداریم؛ گاهی شروع میکنیم، اما قدرِ داشتهی خود را کمتر از آنچه هست میگیریم. حاصلش محافظهکاری روزمره، عقبنشینی آرام، و دلزدگی از پیشرفت و کار جمعی است.
– اعتمادبهنفس یعنی باورِ توانستن.
– عزتنفس یعنی باورِ ارزشمندبودن.
– خودکارآمدی یعنی تمرینِ توانستن تا وقتی که نتیجه خودش راه را یاد بدهد.
اینها حرفهای بیصاحب نیست. بندورا سالهاست میگوید «احساسِ توانستن» چرخهی عملِ موفق میسازد؛ هر تجربهی کوچکِ درست، جراتِ قدمِ بعدی را زیاد میکند. (Bandura, 1997).گلمن توضیح میدهد که این باور، بخشی از خودآگاهی است و با «پیروزیهای کوچک و تکرارپذیر» جان میگیرد.(Goleman, 1995). و برندِن یادآوری میکند که عزتنفس، ترکیب همان «ارزشمندی + توانمندی» است(Branden, 1994)؛ هیچکدام تنها کار را تمام نمیکند. لغتنامهها مثل وبستر هم ساده میگویند: اعتمادبهنفس، باور به تواناییهای خود.
اما شهر، کتاب روانشناسی نیست. شهر، جاییست که اسمها معنا دارند، روایتها اثر میگذارند، و جزئیاتِ هر روز، آهسته آهسته شکل میدهد که فردا چه میشویم. شهر اگر خودِ خودش را درست نام کند، اگر با داشتههایش آشتی باشد، اگر در میدان کوچک هم، قاعدهی بازی را منصفانه نگه دارد، آرام آرام از «حفظِ صِفر» به «ساختنِ یک» میرسد.
بروجرد، تیمی است که تماشاگر دارد، خاطره دارد، بازیکنِ خوشدست هم دارد. دیرگاهیست زیاد دفاع کردهایم. نقدِ من این نیست که چرا گل نزدهایم؛ پرسش این است که آیا «حقِ گلزدن برای خود» قائل بودهایم؟ اگر نه، هیچ تمرینی به نتیجه نمیرسد. اگر آری، کافیست چند «توپِ ساده» را درست پاس بدهیم تا ریتمِ بازی عوض شود.
صورتمسئلهی ما همینقدر روشن است: در ساحتهای مختلف، «میتوانم» و «میارزم» را دوباره از سطح شعار، به سطحِ عملِ کوچک و مکرر برگردانیم. آنوقت، شهر زبانِ تازهای پیدا میکند: کمحرفتر، موثرتر، و صبورتر.
بخش دوم | نشانهها و مصداقهای محلی
کجا کم میگوییم «میتوانم»، کجا سبک میگیریم «میارزم» را؟
برای دیدنِ درست، لازم نیست ترازوی پیچیده بیاوریم. چند نشانهی روزمره کافیست تا بفهمیم کجا نیاز به تیمار بیشتر است.
۱) توانستنِ کمرنگ
– برندسازیِ پراکنده: داشتهها کم نیست—بازار و مسجد جامع، طبیعتِ خُنک، مزههای بهحق. آنچه کم بوده «داستان واحد» است. هرکس ساز خود را زده، و سازها روی هم ننشستهاند. یک روایتِ ساده و سفت، غوغا میکند.
– زنجیرهی نیمهکاره: باغ که خوب باشد و محصول که برسد، تازه کار آغاز میشود. اگر تبدیل، بستهبندی، برچسبِ درست و فروشِ آبرومند نباشد، «سود» از انگشتان شهر لیز میخورد و میرود شهرهایی که دندان تیز کرده اند. انگور اگر بهموقع «شیره» نشود، دست آخر چیزی جز حسرت نمیماند.
– صنعتِ مردد: نامهایی که روزگاری روی تابلوها میدرخشید، امروز به «میشود اگر…» حواله شدهاند. «بازطراحی محصول + فروش آنلاین+ خوشهی تامین محلی» شبیه سه مهرهی یک قفل است؛ هر سه کنار هم بیاید، در باز میشود.
۲) ارزیدنِ دستکمگرفته
– کالبدِ بیپشتوانه: خانهی کهن اگر رها شود، فقط یک آجر از دست نرفته؛ یک سطر از داستان شهر پاک شده است. مرمتهای کوچک، رأیهای ریزند که جمعشان وزن میگیرد.
– نخبگانِ دورافتاده: وقتی شنیدهشدن راهِ دوری دارد، رفتن نزدیک میشود. سازوکار مشارکت اگر کوتاه و روشن نباشد، سرمایهی فکری و مالی آرام آرام جای دیگری مینشیند.
– قاعدهی کجِ ساختوساز: اگر ایستادنِ یک ساختمان، دیدنِ صد ساختمان را بسوزاند و جریمه جای قانون گرایی را بگیرد، پیام پنهان ساده است: «حقِ عمومی سبک است». این پیام را باید برگرداند.
۳) رفتارهای خردِ تعیینکننده
– شوخیهایی که یکدیگر را سبک میکند.
– بیمیلی به کار جمعیِ کوچک: یک تابلو، یک رنگ، یک پاکسازی.
– حوصلهی کم برای حضور در جلسهی محله و پرسیدن از مسئول.
اینها چیزهای بزرگ نیستند؛ اما جهت میدهند. یا به سمتِ «ما میارزیم و میتوانیم»، یا بالعکس. شهر با همین خردهرفتارها، روزی از خواب بیدار میشود و میبیند که یا یک گام جلوتر است، یا یک گام عقبتر.
جمعبندیِ نشانهها: جایی که احساس «توانستن» قوت دارد، هزینهی اصلاح پایین است؛ جایی که به «ارزیدن» خود فکر می کند، یک حرکت نمادین نتیجهی بزرگ میدهد. کافی است چند نقطهی درست را انتخاب کنیم و در آنها پیروزیهای کوچکِ پیوسته بچینیم.
*عضو هیئت علمی دانشگاه شهید چمران اهواز
بدون نظر! اولین نفر باشید